بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

باران بهاری

دست زدن

بارانم امروز صبح از خواب که بیدار شدی شروع کردی دست زدن ، چقدر خوشحال شدم . شب هم بعد از شام برای اولین بار گفتی ( بـــَـ بــــَــ بــا ) ، و بابا رضا در یه لحظه از خوشحالی نفس کشیدن یادش رفت که دخملش گفته بابا اینم عکس از دست زدن دخمل خوشگلمون این لباست رو مامانی تازه برات دوخته ...
30 مرداد 1390

باران و قام قام بازی

امروز بالاخره دخمل خانم ما توی روروئک  قام قام بازی کرد اولین حرکت هم دنده عقب بود کل خونه مامانی رو دنده عقب گشت و دور زدن هم یاد گرفت تمام مسیر رو هم مواظب بود با چیزی برخورد نکنه . خودشم برای خودش کلی دست زد . خاله غزال هم که شده اسباب بازی جدید نگاه بهش میکنه می خنده . از بس باهاش بازی کرده طفلی غزال .   اینم لحظه ای که منتظرش بودم عاشق این دنده عقب رفتنتم .                                              ...
30 مرداد 1390

باران 6 ماه و 6 روزه

بارانم خاطراتمون رو کامل کردم ،از این به بعد به روزیم . عزیزم چند روزه قشنگ می شینی ، دیگه تا میشونمت نمی افتی البته هنوز دورت رو ایمن می کنم . چند روزی هم هست که تلاش می کنی برای چهار دست و پا رفتن ولی نمی تونی و عصبانی میشی . خیلی ددری شدی هر کی داره از خونه میره بیرون داد میزنی که تو رو هم ببره . تازگی ها نسبت به کسایی که نمیشناسی غریبی میکنی ( البته با درجات مختلف ) .هنوز از دندون خبری نیست . امروز به اندازه یه نخود زرده تخم مرغ خوردی یه کمی با شیر و روغن زیتون نرمش کردم برات ، خیلی دوست داشتی . باید توی 10 روز برسونیمش به یه زرده کامل ، سفیده هم که می دونی تا پایان 1 سالگی ممنوعه .  من و بابا خیلی دوستت میداریم خاله ریزه. ا...
10 مرداد 1390

نیم سالگیت مبارک

٦ ماهگیت مبارک عزیزم . 6 ماه گذشت . وایییییییییییییییییییییییی چه لحظه قشنگی بود . مامانم خیلی بزرگ شدی خدا همیشه همراه و محافظت باشه . دوست داریم خانوم خانوما . بارانم واکسن 6 ماهگی هم زدیم تا 1 سالگی راحت شدیم مامان . ...
6 مرداد 1390

اولین زیارت باران

٣٠ ام تیر پنجشنبه دلم هوای شاه عبداعظیم رو کرده بود  به رضا گفتم بریم . باورش نمیشد جدی گفته باشم ولی با عمو محمد و خانواده اش ساعت 11 شب راه افتادیم ، تو و طاها خواب بودید. ما هم پیش خودمون گفتیم  میریم و راحت زیارت میکنیم،  ولی تا رسیدیم بیدار شدید . بابا تو رو گذاشت توی آغوشی و با عمو محمد رفت . من و خاله زهره هم طاها رو بردیم ولی 10 دقیقه نشد که رضا زنگ زد شاکی از دستت که داری گریه میکنی تا ما بیاییم و پیداشون کنیم خیلی طول کشید و حسابی گریه کرده بودی . دلم برات آب شد عزیزم نشستم یه گوشه و شیرت دادم . ببخشید اشتباه کردم باید خودم میبردمت . طفلی رضا هم خیلی اذیت شده بود . ولی بعدش رفتیم تو بازارش چرخیدیم و ساعت 3 هم...
30 تير 1390

بارونم تویی خانومم تویی

عزیزم بعد از مریضی خیلی لاغر شدی و بهونه گیر دیگه زیاد بازی نمیکنی و همش می خوای تو بغل باشی من و مامان پرنیا دیگه شونه هامون از کار افتاده از بس تو بغلمون بودی. برات آهنگ خانم داوود رو گذاشتم روی وبلاگت خیلی دوستش دارم . هههههههههه امروز رفتیم خون خاله عمو علی رفته شیراز ما هم رفتیم پیش خاله تنها نباشه سوپت رو خوردی بالاخره یه چیزی رو دوست داشتی و خوردی . بعدشم بردیمت حموم و یه خواب راحت کردی و شب هم رفتیم با عمو محمد و خانواده اش فشم شام خوردیم تو هم دخمل خوبی بودی و بازم سوپت رو تا آخرش خوردی آفرین عزیزم . خوشحالم که اشتهات برگشته . امروز 24 ام تیر
24 تير 1390

دلم برای خنده هات تنگ شده

بیست تیر ماه چند روزه مریض شدی و دیگه فرنی دوست نداری همش استفراغ میکنی و دکتر هم بهت آنتی بیوتیک داد چون گوشت التهاب داشت اصلا دارو دوست نداری شیر هم نمی خوری . پس من برات چیکار کنم .  این چند روز خیلی سخت گذشت به زور بهت دارو میدادم، خیلی گریه کردنت ناراحت کننده است . شیر هم وقتی که خوابی بهت میدم . وای که چقدر مریض داری سخته . خدا کنه دیگه مریض نشی . عزیزم زود خوب شو دلم برای خنده هات تنگ شده .  
20 تير 1390

شروع غذای کمکی

دکتر گفت از پایان 5 ماهگی می تونم غذای کمکی رو شروع کنم با فرنی روز اول یه قاشق مرباخوری و هر روز ا1 قاشق اضافه کنم تا آخر هفته که بشه 7 تا 10 قاشق و بعدش هم حریره رو شروع کنم و بعد هم آب سوپ . منم از امروز یعنی 7 ام تیر با 1 قاشق فرنی شروع کردم وای که قشنگ ترین لحظه های زندگیم رو دیدم . خیلی قشنگ خوردی . دوست داریم دخمل شکموی ما . باران و 1 قاشق مرباخوری فرنی ...
7 تير 1390

5 ماهگیت مبارک

5 ماهگیت مبارک دخمل گلم ، صبح بردیمت پیش دکتر مصاحب هههههههههههههه کلی از دکتر ترسیدی ، نه شایدم غریبی کردی ، نمی دونم ،خلاصه زدی زیر گریه و با هیچی آروم نشدی وزنت 6500 کیلوگرم بود و قدت هم 67 سانتیمتر .  خاله هم امتحاناش تموم شد و آمد پیشت خیلی باهات بازی کرد و من یه نفسی کشیدم .    
4 تير 1390

اولین مسافرت باران

١٣ ام خرداد به پیشنهاد عمو محمد ساعت 6 بعدالظهر راه افتادیم به سمت خشکبیجار ، این اولین مسافرتت به شمال بود . عمو محمد هم یه پسر داره به نام طاها داره که شش ماه از تو بزرگتره با یه ماشین رفتیم.  رفتنه که خیلی خوب بود و تو و طاها کلا خواب بودید . ساعت 1 شب رسیدیم شام رو رستوران آفتاب خوردیم و استراحت کردیم . یه اتاق من و تو و خاله زهره و طاها خوابیدیم البته شما و آقا طاها خوابیدید من و خاله از ترس چند تا هزارپا تا صبح بیدار بودیم . صبح هم رفتیم پشه بند خریدیم و از شب بعد راحت خوابیدیم . یه روز رفتیم تله کابین لاهیجان و یه روز دیگه هم رفتیم دیلمان و جنگل برگشتنه هم رفتیم دریا و چند ساعتی نشستیم و عکس گرفتیم . فکر کنم خیلی بهت خوش گذ...
20 خرداد 1390